وبلاگ هم مسیر | دلنوشته های رضا محمودصالحی



شروع داستان:

نور شدید آفتاب به حدی زمین را گرم کرده بود که گویی کسی آتشی به زیر پای رهگذران صحرای صبا روشن کرده و آنان را وادار کرده بود که از توقف های میان راهی خود به حد توان بکاهند.کاروانسرایی که در گذشته در هشت فرسخی شهر قرار داشت یکی از همان محدود مسیرهای بود که کاروانیان برای استراحت و گذراندن شب به آن پناه می بردند ولی چون شهر شجره وسعت یافته بود دیگر آن کاروانسرا از رونق افتاده بود و کم کم تبدیل به خرابه شده بود . خرابه ای که اگرچه دیگر مسافری را به چشم نمی دید اما مکانی شده بود تا عبدالله و فضل بی خانمان را در خود ساکن کند.

عبدالله با آنکه بدنی نحیف داشت. اما از بعدِ نماز صبح تیشه خود را برمی داشت و به جان درختان و بوته های نامنظمی که در اطراف کاروانسرا روئیده بودند می افتاد و جز برای اقامه نماز دست از کار نمی کشید .

اما فضل راه دیگری را برای امرار معاش یافته بود او تنها هفته ای یکبار به شهر می رفت تا اگر شخصی ساده را دید او را بفریبد، و اگر مالی را یافت آن را برباید،یا اگر هیچ کدام از این ها عایدش نمی شد دست گدایی دراز می کرد و از مردم تقاضای پول و نانی می کرد تا به هرشکلی که شده مزد خود را از حاصل کار دیگران بگیرد و این کار را تا جایی ادامه می داد که احساس کند قوت یک هفته اش را جمع آوری کرده است .

 

***

((خستگی امانم را بریده بود. نمی دانستم که در کجای این بیابان بی آب و علف گیر افتاده ام. بیابانی که نه چیزی برای خوردن داشت و نه آبی برای نویشیدن، درخت داشت اما درختان بی میوه و خشک که حتی برگ آنچنانی هم نداشتند تا ظاهر خویشتن را سرسبز جلوه دهند. اما در آب از آن هم فقیر تر بود.آب، جز همان آب شوری که هشت فرسخ پیش به چشم دیده و کمی از آن نوشیده بودم را در دامان این صحرا که تا کنون ندیده ام. بالاتر از تشنگی و گرسنگی آنچه مرا آزار می دهد نا امیدی از نجات است هرچه جلوتر می روم پاهایم سست تر می شود. گویا که آنان نیز دریافته اند که مرا از این صحرا راه نجاتی نیست.چقدر پدرم من را از سفر تجاری باز داشت. چقدر او به من گفت که چرا به کار تجارت می پردازی در حالی که از آن بی نیازی و من گوش فرا ندادم

کاروانسرا! درست می بینم! باورم نمی شود احساس می کنم که این هم مانند سرآب هایی است که در را دیده بودم . اما کاروانسرا که خیالی نمی شود. می شود؟ چشم هایم را چندبار بستم و گشودم اما کاروانسرا محو نشد امید پیدا کردم امیداور شدم که باز بتوانم شهرم، خواهرم ، پدر و مادرم را ببینم . قدم هایم را هرگونه که بود تندتر کردم . جان تازه را در بدن احساس می کردم . ساعتی طول کشید که به نزدیکی آن کاروانسرا رسیدم راه زیادی تا کاروانسرا نمانده بود اما پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشتند . احساس کردم بدنم بی حس شده است و آرام آرام با دستان نامرئی ، صحرا من را بر روی زمین می اندازد.))

ادامه دارد.


ادامه داستان:

((به آسمان نگاه انداختم خورشید ، در حال ترک صحرا بود .شاید ساعتی بیشتر تا غروب نمانده باشد . گمان می کنم به اندازه ای بیش از یک ساعت از کاروانسرا دورشده ام و باید هم اکنون باز گردم تا قبل از اذان مغرب به آنجا برسم .پارچه ای را که هیزم ها را در آن می گذاشتم از پشتم پائین آوردم و هیزم هایی را که در اینجا جمع کرده بودم را بدان افزودم و آن را باز بر پشت خود نهادم و حرکت کردم. از میانه راه گذشته بودم که جوانی را دیدم که بر زمین افتاده بود صورتم را به صورتش نزدیک کردم و هوای گرمی را که گویا هوای نفس زدنش بود احساس کردم. او زنده بود. به اندازه ای همراه خود بار داشتم که دیگر توان حمل کردن او را نداشته باشم. اما آیا مقداری هیزم ارزش آن را داشت که جوانی را محکوم به مرگ کنم. هیزم ها را بر زمین نهادم و تنها پارچه ی آن را بر کمر بستم و جوان را بر دوش خود سوار کردم ))

***

((چشمانم را گشودم جوانی نحیف با لباس های ژولیده را بر بالای بالین خود دیدم. نمی دانستم که آیا جان از کف بیرون داده ام و اینجا عالم برزخ است یا نه از او پرسیدم : من کجاهستم؟

جوان در حالی که دستمال نم دارش را بر روی پیشانی من می گذاشت پاسخ داد: تو در کاروانسرای مخروبه ای

احساس کردم که همان کاروانسرایی را می گفت که من به دنبال رسیدن به آن بودم. این خبر خوبی بود یعنی که من هنوز هم زنده ام اما کاروانسرایی که من دیده بودم حداقل از بیرون سالم بود پس از او پرسیدم:کاروانسرا که مخروبه نبود؟

_ظاهرش و بیرونش بله ، اما از درون مخروبه است و بجز من و رفیقم فضل کسی در آن ساکن نیست

_نام تو چیست؟

_من عبدالله ام، تو چه نام داری؟

_عمران

بعد کاسه ای را که در آن تلیتی از نان و شیر بود جلوی روی من آورد و گفت: جانی در بدن نداری بیا و مقداری نان و شیر بخور

من هم که بسیار گرسنه بودم کاسه را از و او گرفتم و با ولع شروع به خوردن کردم

_در این صحرا چه می کنی؟

_به تجارت راهی بودم ؛ که در راه بازگشت سارقان به کاروان زدند ، اموال را ربودند و کاروانیان را از دم تیغ رهانیدند اما من توانستم که از قافله جان سالم بدر برم زیرا مباشر با وفای پدرم سد راه آنان شد تا من فرصت فرار پیدا کنم

ادامه دارد.


سلام این داستان اولین داستانی که نوشتم

اسمش فقیر امانتداره

این داستان رو به عنوان پروژه پایانی دوره آموزش نویسندگی ( داستان نویسی) استاد سرشار فرستادم

عیب زیاد داره اما قشنگه

زاویه دیدش تلفیقیه و سعی کردم مثل آنک؛آن یتیم نظر کرده باشه اما ما کجا و استاد سرشار کجا تازه اونم در اولین کارم

ولی خدایش بد نیست یعنی خودم که می گم قشنگه

شماهم وقت کردید بخونین.

به صورت سریالی و 9 تیکه ای ارسال می شه که از 4 آذر 98 هر دوشب یکبار

برای خوندنش بر روی نوشته فقیر امانتدار کلیک کنید


ادامه داستان:

((معلوم نیست که چند سکه دیگر در آن شال پنهان کرده باشد تازه آن لباس گران و انگشترنقره اش با آن سنگ عقیق دلنوازش هم خود کیسه ای یا حتی کیسه هایی از طلاست. اگر آنها را به دست آورم دیگر لازم نیست که در این خرابه کنار این عبدالله احمق وقت بگذرانم با آن پول هایی که او نصیب من می کند و همچنین سکه هایی که خود دارم می توانم یک خانه زیبا و چند کنیز بگیرم ، فضل دیگر وقت آن رسیده که از این زندگی نکبت بار خلاصی یابی ، باید با او مهربانی کنم تا بتوانم خاطرش را از خود آسوده کنم))

***

فضل خود شیر شترش را گرفت و همراه با چند قرص نان و2 کاسه شیر و  خربزه ای که از چهار روز پیش از بازار  شهر گرفته بود نزذ عبدالله عمران آورد و گفت: بفرمائید، بفرمائید تناول بفرمائید

_رفتارت در این دو روز تقییر کرده است فضل ، چیزی شده

_آری ، به راستی که من از رفتار خود در برابر عمران خجالت کشیدم ، او گرسنه بود و من طلب سکه  طلا از او کردم ،

بعد دو سکه را که از عمران گرفته بود در دستان او گذاشت و گفت : من نمی توانم این سکه ها را بپذیرم سکه را در نزد خود نگه دار

عمران سکه ها را به او بازگرداند و گف : از لطفت ممنونم  ، سکه ها قابلی ندارد .

_نه! یا سکه ها را نمی ستانم یا که باید سخنی را که دارم بپذیری

_آن سخن چیست؟

_تو خود گفتی که اهل شهری  من امروز به آنجا می روم ، حال که حال تو نیز بهتر شده و می توانی تا شهر بیایی باید بپذیری که سوار شتر من بشوی و این ده فرسخ را همراه من بیایی

_نه من نمی خواهم که زحمتی بر دوش تو بگذارم

_اگر زحمتی هم باشد بر دوشان شتر است . زحمتی بر من نیست این شرط من برای قبول سکه هاست

_پس باید بپذیری که کرایه شتر را هم بگیری

_قبول است . خربزه و شیر را تمام کن که فرصت اندک است

ادامه دارد.


ادامه داستان:

_کاسه خالی شد صبر کن تا مقداری دیگر شیر و نان برایت بیاورم.

کاسه را گرفت و از آن اتاق نیمه خرابه خارج شد صدایش را می شنیدم که با کسی سخن می گفت

_عبدالله تو تنها هزینه روزی یکبار شیر این شتر را به من داده ای و خوب، آن راهم که دریافت کردی

_باشد بیشتر تر می دهم هزینه دو کاسه دیگر را

_من نیازی به دارایی تو ندارم،یک درهم تو من را از دو کاسه شیر این شتر محروم سازد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم ، این شتر هم به آن اندازه که می گویی شیر ندارد

_دوبرابر آن را می دهم

چون این صدا ها را شنیدم دست بر دیوار نهادم و خود را از اتاق بیرون کشاندم عبدالله را دیدم که داشت با جوان درشت اندامی سخن می گفت من دستی بر زیر شال خود بردم و یک سکه طلا درآوردم به او گفتم : بیا این یک سکه را بگیر در عوض آن دو کاسه شیر

سریع جلو آمد، سکه را گرفت و گفت : حالا این شده معامله منصفانه بیا عبدالله این شتر و این هم تو! اما برای نان باید هزینه ای جداگانه بپردازید وگرنه عبدالله تا دو روز دیگر که من راهی شهر می شود گرسنه می ماند

سکه دیگر از زیر شال درآوردم و در دستانم قرارداده و آن را نزدیک دست او بردم. با خوشحالی دستش را به سمت سکه دراز کرد  اما من دستم را عقب کشیدم و به او گفتم : یک کاسه شیر و یک نان اضافه هم باید بدهی

_شتر برای امروز دیگر شیری ندارد که بتوانم آن را بفروشم

_برای امروز نمی خواهم، برای فردا قبول است؟

_ قبول

عبدالله مرا بجای خویش بازگردانند و شیر که از شتر گرفته بود را با مقداری نان برایم آورد از او پرسیدم: این جوان که تو از او درخواست شیر و نان کردی کیست؟

_فضل است ، همان رفیقی که گفتم

_تو را چه رفاقتی است با این جوان دنیا پرست

_آنگونه هم که می نماید نیست او کمک های زیادی به من می کند فقط کمی مال دوست است.البته حق هم دارد کار او در شهر گدایی است و گداها هم مال دوست هستند دیگر

_مثلا چه کمکی ؟

_ او هر هفته هیزم های مرا همراه خود به شهر می برد و برایم می فروشد.))

ادامه دارد.


ادامه داستان:

_آن کیسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر می کردم برگردن من حقی دارید

_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو می کشم

فضل کمی از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.

پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او نگذاشت و بعد از آن تن نیمه جان عمران را داخل چاه انداخت.

((هنگامی که فضل همراه با عمران از کاروانسرا خارج شدند من بازگشتم تا اتاقم را که عمران در آن بود را مرتب کنم تا دیگر لازم نباشد امشب هم زیر نور ماه و همراه با سرمای جانسوز صحرا طی کنم کاسه ها را برداشتم و بر سر چاه کم عمق و قدیمی کاروانسرا رفتم. دلو را برداشتم و ظرف ها را شستم ، بازگشتم به اتاق تا ظرف ها را بر سرجایشان بگذارم که چشمم به یک کیسه سکه افتاد، یک کیسه سکه آن هم در اتاق من! تعجب کردم. آن را باز کردم، پر بود از سکه های طلا تعجبم بیشتر شد مقداری که با با خود اندیشدم به این نتیجه رسیدم که سکه ها از آن عمران است و احتمالا فراموش کرده است که آن را با خود ببرد اما از رفتن عمران و فضل ساعتی گذشته بود و آن ها از اینجا دور شده بودند . با خود گفتم می گذارم فضل برگردد آنگاه آن را به او می دهم تا به دست عمران برساند اما این مطلب که اگر فضل عمران را نیابد چه می شود؟ فکرم را مشوش کرده بود . تصمیم گرفتم که به دنبال آن دو بروم دو قرص نان که برایم باقی مانده بود را به همراه مشک کوچکی که شیر شبم را در آن نگاه داشته بودم در پارچه ای که با آن هیزم ها را جمع آوری می کردم ، گذاشته و به سوی آنان حرکت کردم حدود سه فرسخی که رفتم مغرب شد اما آبی همراه خود نیاورده بودم تا با آن وضو بگیرم. با آنکه سالی بود که به شهر نرفته بودم اما به یاد داشتم که در جلوتر چاهی است که آن زمان، آبی در دل خود داشت.پس تصمیم گرفتم نماز مغرب را تا رسیدن به آن عقب بیندازم. یک فرسخی را راه رفتم تا بدان چاه رسیدم. دلو داخل چاه افتاده بود. دلو را بالا کشیدم دست بر سطل آب زدم تا بر روی دستانم بریزم اما با چیزی عجیب برخوردم آب چاه به رنگی سرخ در آمده بود نگاهی به چاه انداختم مردی را در چاه دیدم. نمی دانستم که زنده است یا که نه، جانش را از دست داده طنابی که بر پایه چوبی بود را امتحان کردم و هنگامی که از استحکام آن اطمینان یافتم خود را به آن اویزان کردم . به پائین که رسیدم تعجب کردم آن شخصی که خون از او جاری بود کسی نبود جز عمران دستم را بر زیر گلوی او قرار دادم و نبض او را گرفتم کند شده بود اما همچنان می زد باخود اندیشیدم که چگونه او را بالا بکشم در حالی که کسی هم در این منطقه وجود ندارد تا بخواهم از او یاری بجویم. فکری کردم.گره طناب را از دور دلو باز کردم خواستم آن را بر دور کمر عمران ببندم اما طناب چندان بزرگ نبود به ناچا دو دست او را با طناب محکم بستم سپس ابتدا خود از طناب بالا رفتم و از چاه بیرون آمدم آنگاه تمام توانم را گذاشتم تا عمران را از چاه بیرون بکشم اما در میانه راه طناب از دستانم سر خورد و عمران افتاد، بار دیگر تلاش کردم بازهم نشد همچین چندبار دیگر تصمیم گرفتم طناب را مرحله به مرحله بالا بیاورم اما چون این روش مقداری طول می کشید و روی زخم عمران باز بود ابتدا پارچه ای که هیزم های خود را در آن می دادم و اکنون نان و مشکی که شیر در آن بود را باز کردم پارچه بزرگ بود نیمی از آن را با دندان پاره کردم و با نیم دیگر باز نان و مشک شیر را بستم و سپس درون چاه رفته زخم او را بستم و باز بالا آمدم تا کار خود را با همان روش چندمرحله ای که گفتم آغاز کنم یعنی به این صورت که مقداری طناب را بالا می کشیدم و سپس آن را بر روی هم جمع می کردم و طناب مقداری کوچکتر می شد و آن را گره ای میزدم سپس آن مقدار از طنابی که دو لایه و گره خرده بود را دور چوب می گرداندم و باز بر طناب گره می زدم با این روش ده باری طول کشید تا توانستم در انتها عمران را بالا بکشم.

ادامه دارد.


ادامه داستان.

***

_فضل سوالی درباره عبدالله از تو داشتم می توانم بپرسم؟

_بپرس

_در این چند روزی که عبدالله مرا تیمار می کرد، بسیار دیدم که فضائل علی را در نزد خود تکرار می کرد،به سبک شیعیان وضو می گرفت و به سبک آنان نماز را اقامه می کرد ، آیا او شیعه است ؟

_آری متاسفانه ، او از رافضیان است،او علی را بسیار می ستاید

_ستودن علی نه تنها کار شیعیان ، بلکه تمامی ائمه 4 گانه ماهم او را می س مگر حدیث ثقلین را نشنیده ای که امام احمد ابن حنبل نقل کرده یا اشعار امام مذهب من امام شافعی را ، مخصوصا آن بیت معروف را که اگر حب محمد و آل محمد گناه است من هرگز این گناه توبه نخواهم کردیا سخنان ابن مالک در رثای خاندان اهل بیت به نحوی که نه تنها علی بلکه او فرزند علی جعفر بن محمد را با تقوا ترین ، پرهیزگارتین و عالمترین زمان می دانست و یا مگر نشنیده ای که امام ابوحنیفه علی را بر عثمان برتری داد و در تمامی جنگ های که علی شرکت داشت حق را به جانب علی میدانست؟

فضل پاسخی به عمران نداد چون نمی توانست بگوید آنچه برای او سند است سخنان ابن تیمیه حرانی است. نگاهی به پشت سرش انداخت او حالا دیگر دو فرسخی از کاروانسرا دورشده بود و وقت را برای اجرای نقشه خود مهیا می دید، تعاریف عمران از اهل بیت او را مصمم تر نیز کرده بود فضل گفت :  وقت نماز مغرب است نزدیک آن چاه آب توقف می کنیم تا نماز را برپا داریم و سپس به حرکت خود ادامه دهیم .کمی رفتند تا به نزدیکی چاه رسیدند عمران هنوزهم ضعیف بود با کمک فضل از شتر پیاده شد و دلو را داخل آب انداخت تا بتواند و پس از پرکردن آن شروع به بالا کشیدن دلو کرد فضل فرصت را مغتنم شمرد  خنجر خود را به آرامی کشید و از پشت در بدن عمران فرو کرد. عمران رو برگرداند و قهقه های فضل را دید ، فضل درحالی که شروع کرده بود به غارت عمران به او گفت : چه فکر کردی ، فضل و غذای رایگان به کسی؟ ، حال وقت آن است که حق خویشتن را از تو بستانم

عمران با آنکه حال مناسبی نداشت از او به تعجب پرسید : کدام حق ؟

_حقی که از ما فقرا در دستان شما ثروتمندان است.در ضمن همین که شافعی هستی تو را کفایت می کند که مالت رابستانم و  به قتلت برسانم. زیرا شما شافعیان مخالفت های بسیار و اتهاماتی واهی به ابن تیمیه زدید و او را به تهمتِ دروغین یعنی توهین به پیامبر توسط آن قاضی ملعون شامی زندانی کردید

فضل شالی که دور پیراهن عمران بود را گشت یک کیسه سکه بیشتر نیافت ، دوباره شروع به گشتن عمران کرد اما کیسه دیگری پیدا نکرد. دو طرف صورت عمران را محکم گرفت و دندانش را فشرد. سرش داد کشید و گفت : تو دو کیسه طلا داشتی اما من یکی از آن ها را پیدا کردم. کیسه دوم کجاست

ادامه دارد.


ادامه داستان:

((واقعا که بغداد شهری زیباست ، هربار که بر آن داخل می شدم رویایی زندگی در آن را می پروراندم اکنون زمان آن است که این رویا را جامه حقیقت بپوشانم ، بگذار ابتدا هیزم های عبدالله را بفروشم سپس می روم انگشتر زیبای عمران را هم می فروشم . راستش دلم برای سادگی عبدالله تنگ می شود. چه کسی را می توانم مانند او بیابم که هیزم هایش را به من می دهد تا آن ها را بفروشم و قرض پدرش را به اسماعیل سبابی بدهم در صورتی که اسماعیل یکسالی است که مرده است .))

فضل سراغ مغازه انگشتری را از اهالی بازار گرفت تا به در حجره جناب فیض رسید وارد بر حجره فیض شد و او را صدا زد فیض جلو آمد او به فیض گفت : سلام ، انگشتری دارم که آورده ام برای فروش

_می توانم آن را ببینم

_بله ، حتما

سپس انگشتر را از پر شال خود بیرون آورد و نشان فیض داد

_انگشتری بسیار گرانبهاست ! سنگ یاقوتی با خطاطی بسیار دلنواز، چنین انگشتری بسیار قیمتی است. این انگشتر تنها در خانواده های اشراف و یا در دست افراد بلندمرتبه حکومتی دیده می شود آیا کسی آن را به شما داده تا بفروشید

فضل مضطرب شد ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت: بله ، بله این انگشتر هدیه جناب وزیر است به بنده

_من این انگشتر را چهارصد سکه طلا از شما می خرم ، قیمت آن بیشتر از این است ولی من بیش از این ندارم

فضل باغی را که در نزد خود تصور می کرد بزرگتر و بزرگتر دید چهارصد سکه مقدار بسیار زیادی بود درنگ نکرد سریع جواب داد: اشکالی ندارد همین ، مقدار کفایت می کند

_پس اجازه بدهید تا از پائین برایتان بیاورم

عبدالله هم که داشت زیر زمین را جارو می زد از صدای فضل تعجب کرد ، وقتی شنید که درباره چه سخن می گویند احتمالی را که قبلا داده بود تبدیل به یقین کرد و مطمئن شد که عمران را فضل مجروح کرده زیرا مشخصات انگشتر ، مشخصات انگشتری بود که پیشتر در دست عمران دیده بود عبدالله ترسید که اگر فضل او را ببیند پا به فرار بگذارد. داشت با خود می اندیشید که چگونه او را به دام بیندازد عبدالله هنوز در فکر بود که ناگهان با صدای فیض از فکر بیرون آمد

_ عبدالله کجایی ! هرچه تو را صدا می زنم جواب نمی دهی . شخصی آمده است و انگشتری را که من خود برای پسر خلیفه ساخته ام آورده است. چند روزی است که خبر گمشدنش توسط مامورین خلیفه پخش شده است. گمان می کنم که او بداند فرزند خلیفه کجاست من او را سرگرم می کنم تو برو و ماموران را خبر ده

 

عبدالله تعجب کرد ، حق هم داشت او تازه متوجه شده بود که عمران پسر خلیفه پاسخ داد :من نمی توانم،او من را به خوبی می شناسد اگر من را ببیند یقینا متوجه می شود و می گریزد

_او تو را از کجا می شناسد و گیرم که بشناسد چرا باید از تو بگریزد؟

_حواستان باشد صدایتان را بالا نبرید تا او صدای ما را نشنود ولی در خصوص سوالتان، شرح آن مفصل است برایتان خواهم گفت ولی اکنون زمانش نیست حال همین مقدار بدانید که او با دیدن من پا به فرار خواهد گذاشت.

ادامه دارد.


ادامه داستان:

او را بر دوش کشیدم و پارچه ای که طعامم را در آن نهاده بودم به بازوی او بستم تا نیفتد.از چاه تا شهر یک فرسخی راه بود ولی با تحمل وزن عمران سه ساعتی طول کشید تا بدان جا رسیدم سراغ طبیب شهر را گرفتم و او را سریعا در نزد او بردم ، طبیب به من گفت که حال او بسیار وخیم است. لیستی از دارو ها را به من داد و گفت که نیازمند آن است که سریعا این دارو ها را به او برسانم و من هم با همان کیسه ای که عمران جای گذاشته بود داروها را خریدم چون سکه ای جز آن ها با خود نداشتم. اجرت طبیب را نیز با همان ها پرداختم و هزینه بستری عمران را هم برای چند روزی که حالش بهتر شود به او پرداختم . با این هزینه ها ، از کیسه تنها یک سکه طلا باقی ماند. از خداوند خواستم که بیش از این خرجی بر گردنم نیندازد تا بتوانم تا انتهای درمان همراه او باشم اما از آن جهت که رعایت احتیاط را بر خود لازم می دانستم دنبال کارگری گشتم تا مقداری سکه بدست آورم. کسی کارگری نمی خواست و من را رد می کردند تا آنجا گشتم و گشتم که پایم به حجره انگشتر فروشی جناب فیض سائلی باز شد با آنکه امیدی نداشتم به کار اما مانند همه حجره هایی که تا پیش از این گذر کرده بودم با بی حالی گفتم : ببخشید آقا ، کارگر نمی خواهید؟

جناب فیض مردی میان سال بود که آثار پیری کم کم داشت بر تارهای سیاهش که آثار جوانیش بود غلبه می کرد گفت :برای یک روز کار چه هزینه می گیری؟

_هرچه شما بگوید ، حتی نصف دیگران

_اینجا حجره انگشتر فروشی است آیا تضمینی داری که بتواند سلامتت را ضمانت کند و به من اطمینان بدهی که دستبردی به حجره نزنی؟

_ضمانتی که ندارم

_اینگونه که نمی توانم به تو اطمینان کنم ، دوستی، آشنایی ، فامیلی در اینجا داری که بتواند ضمانتت را بکند

_گمان نکنم ، من بعد از مرگ خانواده ام از این شهر دور بوده ام و کسی را نمی شناسم حدودا پانزده سال است که من سری به قبیله خود نزده ام .

_نام قبیله ات چیست؟

_ قبیله حطله

فیض اندکی درنگ کرد و گفت : حطله! قبیله حلطله شیعه مذهب اند، آیا توهم شیعه ای ؟

_آری

فیض من را در آغوش گرفت سپس گفت:پیروان مولایم امیرالمومنین علیه السلام بر روی چشمان من جای دارند چه ضمانتی بهتر از ضمانت محبت اهل بیت ، از فردا می توانی بیایی سرکار

_دومطلب است که باید آن را بیان کنم اول آنکه مدت اقامت من در شجره طولانی نخواهد بود و بستگی به درمان بیمارم دارد و دوم آنکه من نیازمند پولی هستم تا بتوانم اگر بیمار هزینه ای داشت به او بدهم اگر می شود از همین امروز بیایم؟

_اشکالی ندارد ، از همین الان می توانی کارت را شروع نمایی ))

ادامه دارد.


رهش کتابی که برخی آن را تا قله قاف بالا می برند و برخی (البته به تعداد انگشتان دست) آن را یک تسویه حساب ی می دانند نه بیشتر جایی یکی از نویسندگان یک سایت خبری آن را ضعیف ترین اثر امیرخانی می خواند و اصلا داستان نمی نامدش و جایی دیگر داستان نویس زبده ای مانند محمدرضا بایرامی آن را یک کتاب ویژه و خاص می داند اما به نظر هیچ کدام از نگاه یک مخاطب با کتاب برخورد نکرده اند. همان مخاطبی که محمد رضا بایرامی از عامه پسند بودنش انتقاد می کند اما مخاطب است دیگر چه عامه پسند چه غیر عامه پسند!

رهش اثر رضا امیرخانی

احساس می کنم این نوع نگرش در نقدهاست که مردم را به خواندن نقد ها ترغیب می کند و برای آن ها مفید و فایده مند واقع می شود

البته نقد آقای بایرامی نویسنده قوی کشورمان هم در زاویه دید خودش جالب و خواندنی است اما احساس می کنم نقد یک تئورسین اجتماعی یا ی است تا یک نویسنده(برای خواندن نقد آقای بایرامی آدرس mshrgh.ir/839570 را در مرورگر خود وارد کنید)

و باز صد البته نقد مخالفان اثر امیرخانی هم مانند  مهدی خانعلی زاده(https://b2n.ir/naqd1) یک نقد ی است نه نقدی که از دید یک مخاطب معمولی و مفید فایده برای او باشد

سعی می کنم با کمترین واژه ها نقدی مفید فایده برای مخاطب ارائه دهم بنابرین ادامه مطلب را از دست ندهید (هرچند دوسال از انتشار اثر می گذرد اما ان شاء الله مفید فایده خواهد بود)

 

ادامه مطلب

قسمت سوم

مرد  کف دستش را روبری زن گرفت و به او فهماند که نباید میان حرفش می پریده بعد به او گفت : حالا که قراره صحبت کنید ماجرا را از ابتدا تعریف کنید،از اول اولش

زن مِن و مِن می کرد و نمی توانست توضیح دهد مرد به او گفت : اگر نمی تونید حرف بزنید اشکالی نداره می خواید تمام اتفاقات را از همان اول ماجرا با هم ببینیم ؟

زن حرفی نزد اما چند لحظه بعد احساس کرد که اطرافش تغییر کرده.چینش اتاق شیشه ای از بین رفته بود حالا اطرافش را که مشاهده می کرد دیگر خبری از آن فضاهای قبلی نبود بلکه خودش را در اتاق خواب خانه اش می دید. کمی که دقت کرد شخصی دقیقا مانند خودش روی تخت خوابش خوابیده اول تعجب کرد . کمی جلو رفت . نزدیک که شد دستش را به بدنش زد اما دست از بدن زن رد شد . مرد بازجو که همراه او به این فضا آمده بود وقتی این صحنه را مشاهده کرد گفت : اینجا شما فقط برای مشاهده آنچه اتفاق افتاده حضور دارید و حق دخل و تصرفی ندارید .

از اینکه می توانست گذشته خودش را به این شکل تماشا کند تعجب کرد اما بعد خودش را جمع کرد و حواسش را به تماشای اتفاقات که مشاهده می کرد داد .

چند لحظه بعد خودش را دید که تازه از خواب بیدار شده و روی تخت نشسته بود.هنوز درست و حسابی چشمانش از خواب دیشب خالی نشده بود که احساس کرد دارد بالا می آورد سریع خودش را به دستشویی رساند تا ظهر سه چهارباری این اتفاق تکرار شد. بعد از خوردن نهار وقتی دید که این اتفاق ایستادنی ندارد. تلفنش را از کنار تختش برداشت و به تاکسی تلفنی تماس گرفت . چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که صدا زنگ به صدا آمد آیفون را برداشت و گفت : بفرمائید؟

_خانم تاکسی تلفنی ام ، شما تاکسی می خواستین ؟

_بله، لطفا چند لحظه ای صبر کنید الان می رسم خدمتون

کیف پولش را از میز کنار تخت برداشت و روسری نیلی رنگش را سرش کرد و روسری را به اندازه ایی که جلوی موهایش پیدا شود عقب کشید. نگاهی که به خانه انداخت وقتی مطمئن شد در و پنجره ها همگی قفل هستد از خانه بیرون زد . راننده که به خودروی سواری خود تکیه داد بود تا زن را دید سوار اتومبیل شد زن هم بعد کمی بعد از راننده سوار اتومبیل شد و خطاب به راننده گفت :آقا بیمارستان امین

_چشم

ادامه دارد.


قسمت دوم

هنگامی که دختر از اتاق خارج شد . مرد گفت : من آماده ام که سخنان شما را بشنوم . چرا این قدر داد و بیداد می کردید؟

_چرا؟ معلوم نیست! خیلی وقت است که منو اینجا نگه داشتید. عدد ماه هایی که اینجا بوده ام از دست ام در رفته نه می فهم کی روز می شود ، نه می فهم کی شب چرا تکلیفم رو مشخص نمی کنید ؟

_از چند ماه که بیشتر اینجائید اما حالا که وقت سرگردانیتان تمام شده می توانیم تکلیفتان را روشن کنیم

مرد شروع کرد از روی همان چند ورق کاغذی که قبل از ورود زن مطالعه می کرد با صدای بلند بخواند:

نام : مینا

نام خانوادگی : صامتی

وضعیت پرونده : قرمز

علت : قتل نفس

زن تعجب کرد ، ابروهایش درهم رفت گفت :قتل نفس ؟ اشتباه می کنید . من کاری نکردم

_اینجا اشتباهی رخ نمی ده . بایستید تا با هم پیش بریم متوجه خواهید شد

بعد شروع کرد به خواندن ادامه پرونده :

مشخصات مقتول :

نام : ندارد

نام خانوادگی : آتشکار

نحوه قتل : قطع کردن موارد حیاتی بدن و چند تیکه کردن جسد

گره به ابرو های زن افتاد ، پیشانی اش را درهم کرد ، در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد تاجایی که می توانست دندان های به هم فشرده اش را از هم فاصله داد وقتی که درست و حسابی دهانش باز شده بود میان حرف مرد بازجو پرید و نگذاشت که صحبت هایش را ادامه بدهد ، با صدای بلندی که مانند جیغ زدن های نه بود گفت : من می گم اصلا کسی رو نکشته ام ، بعد شما اتهام تیکه تیکه کردن جنازه مقتول خیالی تون رو هم گردن من می ندازید؟خوبه ، خوب بلدید اینجا به مردم تهمت بزنید

مرد لبخند ملیحی زد و پاسخ داد : اینجا ما به کسی تهمت نمی زنیم بگذارید کمی پیش برویم کم کم مستندات پرونده رو هم ذکر خواهم کرد

 شروع کرد به خواندن ادامه پرونده

آیا نسبتی بین قاتل و مقتول وجود داشته : بله

نوع نسبت : درجه یک

زن گویا که تازه متوجه قضیه شده باشد میان سخن مرد پرید و گفت : من خودم هم راضی نبودم.

ادامه دارد.


قسمت اول

دود اطرافش را فراگرفته بود.  هرچه تلاش می کرد  نمی توانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا می زد : این جا کجاست  که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمی ده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارم

هنگامی که پاسخی نمی یافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع می کرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمی آید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسمان سیاه و بی ستاره بالای سرش و درحالی چیزی جز سیاهی نمی دید داد زد : خدایا چرا من ، مگه من چه کرده ام که مستحق چنین حالی ام.

هنوز داشت شکوه می کرد که شخصی از پشت سر دستش را روی شانه اش گذاشت. روی برگرداند ، دختر جوانی را دید که صورتش چنان ماه می درخشید و مظلومیت از چهره اش می بارید. دختر آرام و با متانت به او گفت: به من گفته اند تا شما را راهنمایی کنم بفرمائید از این طرف .

این اولین باری بود که مدت ها کسی به  دادهای که می زد جواب می داد . ترسید آرام آرام پشت سر دختر شروع به حرکت کرد. چند قدمی بیشتر برنداشته بود که خودش را نزدیک اتاقی شفاف که تصور می کرد اتاقی شیشه ای است مشاهده کرد. فضای اتاق از بیرون مشخص بود ، مردی جوان و خوش سیما روی صندلی نشسته بود و داشت ورق های کاغذیی را که روی میز قرار داشت را مطالعه می کرد . روبری مرد جوان و آنطرف میز هم دو صندلی مانند صندلی مرد جوان وجود داشت.

 مردی که پشت میز درون اتاق نشسته بود . با سر به او اشاره کرد که داخل اتاق شود. قدم هایش را آرام تر کرد دختری که همراه او بود کمی جلوتر حرکت کرد و صندلی را که مقابل آن مرد جوان بود کمی عقب کشاند و گفت : بفرمائید ، بفرمائید بنشینید .

وقتی که نشست مرد این بار با دستش به دختر اشاره کرد که از اتاق خارج شود.

ادامه دارد.


سلام از امشب داستان اه دومم که اتاق شیشه ای نام داره رو به صورت قسمتی و یک روز در میان براتون می گذارم

امیدوارم دوست داشته باشید

نکته:داستان دوم من به نظر خودم یک رشد خیلی چشم گیری نسبت به داستان اولی داشته و تعلیق خوبی داره علاوه بر اینکه نوع پردازش قصه یا همون پیرنگ داستان هم به نوع خودش جالب شده بهتون قول می دم این داستان، داستان خوبیه و می تونید با لذت اون رو دنبال کنید (البته گاهی هم با غصه!)

قسمت های داستان رو از اینجا دنبال کنید


قسمت ششم

تعجب کردم فکر کردم داره شوخی می کنه بهش گفتم : چی ؟

_ گفتم باید بچه رو سقط کنی

ابروهام رو تو هم کردم و گفتم : اصلا شوخی جالبی نیست

_ شوخی کدومه؟ می گم باید بچه رو بندازی

_چرا اونوقت؟

_چرا نداره گفتم باید بندازیش بگو چشم اینقدرهم منو کلافه نکن

_ من اینکار رو نمی کنم

عصبانی شده بود خیلی کم می شد اینجوری بشه . اما حالا یکی از همون خیلی کم ها پیش آومده بود با صدای بلند بهم گفت : غلط می کنی اینکار رو نمی کنی

درگیری کلامی بینمون بالا گرفت به حدی که دیگه نتونستم تحمل کنم راهمو جدا کردم یه تاکسی گرفتم و خودم رو روسوندم به خونه اولش فکر می کرد قضیه رو بیخال میشه اما بیخیال نشد تمام وقت هایی که توی خونه بود همین حرفاشو تکرا می کرد ول کن ماجرا گفت چند باری هم کارمون به دعوا و درگیری کلامی کشید اما دفعه آخر کار از این هم بالاتر رفت عصبانی شد و کتکم زد منم از خونه بیرون زدم.

 طرف های ساعت ده ، یازده شب بود نمی دونستم برگردم خونه یا نه ؟تصمیم گرفتم بر نگردم و برم خونه پدر و مادرم  تلفنم همراهم بود یک تاکسی آنلاین گرفتم . سوار تاکسی که شدم راننده از سر و وضع ام متوجه شد که کتک خوردم پرسید : آبجی چی شده ؟ چرا سر و صورتتون خونی ؟ نکنه خدای نکرده کسی مزاحمتون شده ؟

حالم خوش نبود و حال و حوصله جواب دادنم نداشتم . نمی دونم فکر کرد نشنیدم یا اینکه فضولیش گل کرده بود یکبار دیگه پرسید منم نه گذاشتم نه برداشتم بهش گفتم :فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه ؟ اشتباه می گم؟

جواب نداد ، تا وقتی هم که رسیدیم حرفی نزد وقتی پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم پدرم پرسید : بفرمائید؟

حالم خوش نبود بغض گلوم رو گرفته بود اما خودم رو جمع کردم گفتم : مینام پدرجان در رو باز می کنی؟

وقتی رفتم داخل پدر و مادرم تعجب کردند پدرم پرسید: کی این بلا رو سرت آورده ؟

ادامه دارد.


زن شروع کرد به صحبت کردن  :

حدس اولیه دکتر صحیح بود من باردار بودم یه ماهی می شد . نمی دونستم باردار بودن چه حسی داره و اصلا تا حالا بارداری رو درک نکرده بودم. حس غریبی بود اینکه احساس کنی حداقل تا چند ماه همه جا یک نفر همراه توهه ، از تو جدا نمی شه و زندگی اش به تو وابسته است.حس غریب اما دوست داشتنیه

صابر شوهرم اینجا نبود و برای کار رفته بود عسلویه ، تصمیم گرفتم تا برگشتنش صبر کنم و بعد یک مرتبه غافلگیرش کنم. دو ماهی بیشتر گذشت تا صابر از عسلویه برگشت تو این مدت پیش پدر و مادرم می رفتم و پدر و مادرم تنها کسانی بودند که از قضیه خبر داشتندحتی خانواده صابر هم خبر نداشتند وقتی که صابر اومد خونه ، کمی چاق شده بودم ، لپ هام گل انداخته بود ، تن لاغرم کمی گوشتی شده بود خیلی زیاد نبود اما به قدری بود که به راحتی معلوم باشه حتی صابر توی همان نگاه اولش متوجه شد و ازم پرسید : مینا احساس نمی کنی کمی چاق شدی؟

دستم رو گذاشتم روی شکمم و کمی تش دادم بعد خودمو به ندونستن و تعجب زدم گفتم : راست میگی های چاق شدم اما خدا بده از این چاق شدن ها

صابر تعجب کرد ازم پرسید : تو که چاق شدن رو دوست نداشتی پس چرا می گی خدا بده چاقی ؟ رفتم جلو وقتی شونه به شونه اش شدم گوشم رو گذاشتم در گوشش و به آرومی و با یه لحن شیطنت آمیزی گفتم : آخه این چاقی بخاطر اینکه بچه جنابعالی داخل شکم ما حضور به هم رسانده اند

شیطنت کردم گفتم بهش که تا شیرینی ندی نمی گم و از این دست شوخی ها اما دیدم جدیه دست از شوخی کشیدم و گفتم : الان هفته یازدهم که باردارم . سونوگرافی معمولا برای هفته هجده ام می تونه دقیق نمایش بده، حالا مگه فرقی می کنه دختر باشه یا پسر؟

صابر پرید وسط حرفم گفت : معلومه که فرق می کنه ، جواب غیر دقیقش چی ، اون کی مشخص میشه ؟

_هفته شانزدهم

رفتارش عجیب بود . تا حالا این جوری ندیده بودمش همین رفتار عجیبش تا هفته شانزدهم طول کشید وقتی رفتیم سونوگرافی و مشخص شد که بچه دختره انگار که آب سردی ریخته باشن روش ، یک دفعه وا رفت. از مطب که بیرون اومدیم گفت : باید بچه را سقط کنی

ادامه دارد


قسمت چهارم

هنوز همان حالت تهوع را داشت حتی زمانی هم که داخل اتومبیل بود یکباری بالا آورد. اتومبیل کثیف شده بود برگشت و به راننده گفت :ببخشید شرمنده، بخاطر اینکه ماشینتون کثیف شده هر هزینه ای بگید تقبل می کنم

راننده پاسخ داد : خواهر نمی خواد ، مبارک باشه

زن تعجب کرد ! چه چیزی مبارک باشد اما به روی خودش نیاورد فقط گفت : ممنون

به بیمارستان که رسید یک ویزیت برای پزشک عمومی گرفت هنوز چند کلامی با پزشک صحبت نکرده و از احوالش نگفته بود که پزشک میان حرفاش پرید و گفت : نمی خواد نگران باشید مبارک باشه باردارید

 تازه معنای کلام راننده را فهمیده بود . با تعجب پرسید : باردارم ؟

_ بله این ها نشانه های بارداریه. برای اینکه مطمئن بشم یک آزمایش براتون می نویسم برید انجام بدید

زن در حالی که داشت اتفاقات گذشته اش رو مشاهده می کرد رو کرد بازجو که همراه او در این صحنه حاضر شده بود و گفت : نمی خوام ببینم ،خودم توضیح می دم این شکلی خیلی اذیت می شم

مرد گفت : چشم ، با اینکه گذروندن این مرحله اامی اما اجازه داده شده که خودتون بگید

بعد آن فضای بیمارستان به یکباره محو شد و زن خودش را درست روی همان صندلی که قبلا نشسته بود دید . مرد بازجو هم به همان حال قبلی برگشته بود یعنی روی همان صندلی روبروی زن. مرد گفت: می شنوم

زن شروع کرد به صحبت کردن  :

ادامه دارد.


قسمت نهم

دختر زبان گشود :

یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.

مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد . امید و عشقی که من رو هر روز تشنه تر به حیات و زندگی می کرد . صداها کم کم تغییر کرد. جنس کلمات عوض شد دیگه کلمات بار عشق و مهربانی نداشت بلکه می شنیدم که مردی منو بار اضافی می خوند مردی که حسی از درونم می گفت پدرته اما با این حال برام غریبه بود ، خیلی غریبه

نمی دونم چرا و چطور اما کم کم داشتم احساس می کردم که احساس و عاطفه مادرم نسبت من کم تر و کم تر می شد . داشت این اتفاق در من هم اثر می گذاشت مادرم کم کم داشت برای من غریبه می شد هر چه می گذشت احساس می کردم حس من به مادرم به حسی که به پدرم داشتم نزدیک و نزدیک تر می شد . سعی کردم که جلوی این فاصله افتادن رو بگیرم ، سعی کردم که با مادرم صحبت کنم تا اندازه فاصله که بین من و مادرم افتاده رو کم کنم اما هر چه کردم نشد. جریان داشت دقیقا عکس خواسته های من پیش می رفت هر چه جلو می رفت نه تنها فاصله کم تر نمی شد بلکه بیشتر و بیشتر هم می شد. بین خودم و مادرم سدی را احساس می کردم که نمی گذاشت حرفام رو به مادرم بزنم اون وقت نمی دونستم این سد چیه اما بعدها فهمیدم اون سد احساس و عاطفه بیش از حد مادرم به پدرم بود ، احساسی که حدش از حد قتل فرزندش و محرمات الهی هم بالاتر بود . اما حتی با این سد هم باز نا امید نشدم امیدوار بودم که مادرم دوباره با همون احساس قبلی به من نگاه کنه  و آغوشش رو دوباره برای من باز کنه اما مادرم امیدم رو ناامید کرد . زمانی که مادرم داشت عمل سقط جنین رو انجام می داد فقط درد می کشیدم و چیز زیادی نمی فهمیدم . اما وقتی که به اینجا آومدم و اون اتفاق رو با چشم های خودم دیدم تازه متوجه شدم این دردها برای چی بوده

ادامه دارد


قسمت هشتم

سقط کردن بچه انتخاب سختی بود انگار یک گوشه از تنم جدا می شد اما گویا این بهترین راهی بود که داشتم . به پدر و مادرم خبر ندادم چون می دونستم که مخالفت می کنند.با صابر رفتیم بیمارستان پیش همون خانم دکتری که این چندماه پیشش می رفتم . خانم دکتر اخم کرد ، صورتش قرمز شد و با عصبانیت برگشت بهم گفت : اولا این کار خلاف قانونه و تا سقط جنین دلیل پزشکی نداشته باشه ما نمی تونم بچه رو سقط کنیم در ضمن هم این بچه بیش از چهار ماهشه الان یه انسانه که دارای روحه ، یه انسان مثل من مثل شما ، اگرچه که قبل از این چهار ماهم کشتن بچه حرامه اما الان این بچه می فهمه ، احساس می کنه ، روح داره

دلم لرزید دو به شک شدم . شک هایی که داشت اذیتم می کرد . شک داشت آتیشم می زد. اما دیگه تصمیمم رو گرفته بودم باید بین زندگیم و بچم یکی رو انتخاب می کردم ، زندگیم رو انتخاب کردم.

صابر یکی دو روز بعد از این اتفاق اومد دنبالم . گفت آدرس یه جا برای سقط جنین پیدا کرده ، قانونی نیست اما مطمئنه . حرفی نزدم قبول کردم که بریم ، وقتی به آدرسی که صابر داشت رسیدیم تعجب کردم آدرس ، آدرس یه ساختمان مسی بود و سقط جنین هم توی یکی از این طبقات ساختمان اتفاق می افتاد . دیوارهای ساختمان پر بود از لکه های خونی، یه تخت و مقداری وسایل جراحی که روی میز کنار تخت بود به من فهموند که اینجا زیاد هم مطمئن و امن نیست اما به هر حال دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. روی تخت که رفتم ، بیهوش که شدم ، دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه بلند شدم

مرد بازجو جلوی ادامه دادن حرف های زن رو گرفت و گفت : بگذارید از اینجا به بعدش رو کس دیگری نقل کنه

 

صداش رو کمی بالا برد و گفت : داخل شین لطفا

همان دختر خوش سیمایی که زن را تا اتاق همراهی کرده بود داخل اتاق شد.مرد جوان به صندلی ای که کنار زن بود اشاره کرد و گفت : بفرمائید بشینید

دختر روی صندلی نشست . مرد جوان رو به دختر جوان کرد و گفت : شروع کن

ادامه دارد.


قسمت هفتم

پدر و مادرم دل خوشی از صابر نداشتن ، از همون اولم با ازدواج من و صابر مخالف بودن . ناف پدر و مادرم رو توی مسجد و هیئت بریده بودن اما صابر اصلا اعتقادی به این مسائل نداشت ، برا همین پدرم به صابر جواب رد دادن ، نه یکبار بلکه چندین بار . اما نه صابر ول کن ماجرا بود نه من ، ما واقعا هم دیگه رو دوست داشتیم . من اونقدر کلنجار رفتم تا خونواده ام قبول کردند البته من مثل صابر نبودم ، مثل پدر و مادرمم نبودم یعنی کلیت دین و این چیزا رو قبول داشتم ، نمازم رو می خوندم ، محرم ها هم عزاداری می رفتم، ماه رمضون رو هم چند روزش رو روزه می گرفتم اگرچه از وقتی با صابر ازدواج کرده بود کم رنگ شده بود ولی هنوز یک چیزهایی درونم بود .به همین دلیلی که گفتم نمی خواستم جلوی پدر و مادرم اسم صابر رو بگم و رابطه شکرآب بین صابر و پدر و مادرم رو از این بدتر کنم بنابرین گفتم : خوردم زمین

_آخه چه جوری خوردی زمین که صورتت به این حالت افتاده

_حواسم نبود پام پیش خورد و با صورت از پله افتادم زمین

_دروغ نگو بچه من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم راستش رو بگو ، نکنه صابر کتکت زده ؟

_نه دروغ کجاست. باور کنین دارام راستش رو می گم

مادرم پرید وسط و گفت : یک دفعه خوردی زمین و بعدش هم تصمیم گرفتی این وقت شب تنهایی بیای خونه ما اونم با این وضعت

بغضی که سعی می کردم نشونش ندم شکست گفتم : می خواین راستش رو بدونین، آره صابر کتکم زده ، راحت شدین ، خوشحالین الان ؟ حالا ولم کنید تو رو خدا بزارید به درد خودم بمیرم. اصلا نباید می آومدم اینجا

راهم گرفتم که بیرون برم پدرم دستمو گرفت و گفت : ما این حرف ها رو نمی زنیم که اذیتت کنیم فقط می خوایم بدونیم چرا دست روت بلند کرده همین، البته اگه نمی خوای بگی نگو؟

_هیچی!! می گه باید بچه ات رو بندازی من بچه دختر نمی خوام منم گفتم نه

_ چی می خواد این هدیه خدا رو بندازی اونوقت تو می گی هیچی  ؟

_خدا می دونه که من راضی نیستم و جلوشم ایستادم ، مطمئن باشید بازم جلوش می ایستم

 

چند روزی که گذشت فهمیدم صابر از حرفش پائین نمی آد حتی تهدید کرد که اگه بچه رو نندازم طلاقم می ده

بازهم مخالفت کردم اما از طلاق گرفتن از صابر می ترسیدم دوستش داشتم با خودم می گفتم صابر اهل اینکار نیست. اما اشتباه می کردم چون چند روزی که از قهر کردن من و رفتنم به خونه پدرم گذشت صابر باهام تماس گرفت و گفت پنجشنبه همین هفته بیا محضر طلاق بگیریم ، فکر می کردم شوخیه ، اما وقتی که تا پای محضر هم اومد ترسیدم ، نمی دونم چی شد که پا پس کشیدم گفتم قبوله ، میریم بچه رو سقط می کنیم . با خودم گفتم اشکال نداره یه بار دیگه بچه دار می شیم این دفعه نشد که نشد حداقل صابر کنارم می مونه تازه الانم که هنوز به دنیا نیومده و جونی نداره که بترسم و بخوام ازش بگیرم. اصلا خودم به درک اگه این بچه به دنیا بیاد کی می خواد بزرگش کنه ؟ این بچه به دنیا نیومده میشه بچه طلاق ، بحث محبت بین من وصابرم که وسط نباشه بچه بی پدر خودش یه ناجوانمردی در حق بچه اس

ادامه دارد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Andrew پیچک خیال فروش فلزیاب طلا یاب قوی هوکر کاربری سازی : تریلر , کاراوان , فروشگاه سیار, آتش نشانی , امدادی طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل تولید محصولات پرک و گرانول بازیافتی ویستا سازه سیب و دانش | مجله علمی، مطالب دانشگاهی، کمیک استریپ، گزارش کار، کتاب، جزوه، تکنولوژی