قسمت هشتم
سقط کردن بچه انتخاب سختی بود انگار یک گوشه از تنم جدا می شد اما گویا این بهترین راهی بود که داشتم . به پدر و مادرم خبر ندادم چون می دونستم که مخالفت می کنند.با صابر رفتیم بیمارستان پیش همون خانم دکتری که این چندماه پیشش می رفتم . خانم دکتر اخم کرد ، صورتش قرمز شد و با عصبانیت برگشت بهم گفت : اولا این کار خلاف قانونه و تا سقط جنین دلیل پزشکی نداشته باشه ما نمی تونم بچه رو سقط کنیم در ضمن هم این بچه بیش از چهار ماهشه الان یه انسانه که دارای روحه ، یه انسان مثل من مثل شما ، اگرچه که قبل از این چهار ماهم کشتن بچه حرامه اما الان این بچه می فهمه ، احساس می کنه ، روح داره
دلم لرزید دو به شک شدم . شک هایی که داشت اذیتم می کرد . شک داشت آتیشم می زد. اما دیگه تصمیمم رو گرفته بودم باید بین زندگیم و بچم یکی رو انتخاب می کردم ، زندگیم رو انتخاب کردم.
صابر یکی دو روز بعد از این اتفاق اومد دنبالم . گفت آدرس یه جا برای سقط جنین پیدا کرده ، قانونی نیست اما مطمئنه . حرفی نزدم قبول کردم که بریم ، وقتی به آدرسی که صابر داشت رسیدیم تعجب کردم آدرس ، آدرس یه ساختمان مسی بود و سقط جنین هم توی یکی از این طبقات ساختمان اتفاق می افتاد . دیوارهای ساختمان پر بود از لکه های خونی، یه تخت و مقداری وسایل جراحی که روی میز کنار تخت بود به من فهموند که اینجا زیاد هم مطمئن و امن نیست اما به هر حال دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. روی تخت که رفتم ، بیهوش که شدم ، دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه بلند شدم
مرد بازجو جلوی ادامه دادن حرف های زن رو گرفت و گفت : بگذارید از اینجا به بعدش رو کس دیگری نقل کنه
صداش رو کمی بالا برد و گفت : داخل شین لطفا
همان دختر خوش سیمایی که زن را تا اتاق همراهی کرده بود داخل اتاق شد.مرد جوان به صندلی ای که کنار زن بود اشاره کرد و گفت : بفرمائید بشینید
دختر روی صندلی نشست . مرد جوان رو به دختر جوان کرد و گفت : شروع کن
ادامه دارد.
درباره این سایت