ادامه داستان:
((به آسمان نگاه انداختم خورشید ، در حال ترک صحرا بود .شاید ساعتی بیشتر تا غروب نمانده باشد . گمان می کنم به اندازه ای بیش از یک ساعت از کاروانسرا دورشده ام و باید هم اکنون باز گردم تا قبل از اذان مغرب به آنجا برسم .پارچه ای را که هیزم ها را در آن می گذاشتم از پشتم پائین آوردم و هیزم هایی را که در اینجا جمع کرده بودم را بدان افزودم و آن را باز بر پشت خود نهادم و حرکت کردم. از میانه راه گذشته بودم که جوانی را دیدم که بر زمین افتاده بود صورتم را به صورتش نزدیک کردم و هوای گرمی را که گویا هوای نفس زدنش بود احساس کردم. او زنده بود. به اندازه ای همراه خود بار داشتم که دیگر توان حمل کردن او را نداشته باشم. اما آیا مقداری هیزم ارزش آن را داشت که جوانی را محکوم به مرگ کنم. هیزم ها را بر زمین نهادم و تنها پارچه ی آن را بر کمر بستم و جوان را بر دوش خود سوار کردم ))
***
((چشمانم را گشودم جوانی نحیف با لباس های ژولیده را بر بالای بالین خود دیدم. نمی دانستم که آیا جان از کف بیرون داده ام و اینجا عالم برزخ است یا نه از او پرسیدم : من کجاهستم؟
جوان در حالی که دستمال نم دارش را بر روی پیشانی من می گذاشت پاسخ داد: تو در کاروانسرای مخروبه ای
احساس کردم که همان کاروانسرایی را می گفت که من به دنبال رسیدن به آن بودم. این خبر خوبی بود یعنی که من هنوز هم زنده ام اما کاروانسرایی که من دیده بودم حداقل از بیرون سالم بود پس از او پرسیدم:کاروانسرا که مخروبه نبود؟
_ظاهرش و بیرونش بله ، اما از درون مخروبه است و بجز من و رفیقم فضل کسی در آن ساکن نیست
_نام تو چیست؟
_من عبدالله ام، تو چه نام داری؟
_عمران
بعد کاسه ای را که در آن تلیتی از نان و شیر بود جلوی روی من آورد و گفت: جانی در بدن نداری بیا و مقداری نان و شیر بخور
من هم که بسیار گرسنه بودم کاسه را از و او گرفتم و با ولع شروع به خوردن کردم
_در این صحرا چه می کنی؟
_به تجارت راهی بودم ؛ که در راه بازگشت سارقان به کاروان زدند ، اموال را ربودند و کاروانیان را از دم تیغ رهانیدند اما من توانستم که از قافله جان سالم بدر برم زیرا مباشر با وفای پدرم سد راه آنان شد تا من فرصت فرار پیدا کنم
ادامه دارد.
درباره این سایت