ادامه داستان.
***
_فضل سوالی درباره عبدالله از تو داشتم می توانم بپرسم؟
_بپرس
_در این چند روزی که عبدالله مرا تیمار می کرد، بسیار دیدم که فضائل علی را در نزد خود تکرار می کرد،به سبک شیعیان وضو می گرفت و به سبک آنان نماز را اقامه می کرد ، آیا او شیعه است ؟
_آری متاسفانه ، او از رافضیان است،او علی را بسیار می ستاید
_ستودن علی نه تنها کار شیعیان ، بلکه تمامی ائمه 4 گانه ماهم او را می س مگر حدیث ثقلین را نشنیده ای که امام احمد ابن حنبل نقل کرده یا اشعار امام مذهب من امام شافعی را ، مخصوصا آن بیت معروف را که اگر حب محمد و آل محمد گناه است من هرگز این گناه توبه نخواهم کردیا سخنان ابن مالک در رثای خاندان اهل بیت به نحوی که نه تنها علی بلکه او فرزند علی جعفر بن محمد را با تقوا ترین ، پرهیزگارتین و عالمترین زمان می دانست و یا مگر نشنیده ای که امام ابوحنیفه علی را بر عثمان برتری داد و در تمامی جنگ های که علی شرکت داشت حق را به جانب علی میدانست؟
فضل پاسخی به عمران نداد چون نمی توانست بگوید آنچه برای او سند است سخنان ابن تیمیه حرانی است. نگاهی به پشت سرش انداخت او حالا دیگر دو فرسخی از کاروانسرا دورشده بود و وقت را برای اجرای نقشه خود مهیا می دید، تعاریف عمران از اهل بیت او را مصمم تر نیز کرده بود فضل گفت : وقت نماز مغرب است نزدیک آن چاه آب توقف می کنیم تا نماز را برپا داریم و سپس به حرکت خود ادامه دهیم .کمی رفتند تا به نزدیکی چاه رسیدند عمران هنوزهم ضعیف بود با کمک فضل از شتر پیاده شد و دلو را داخل آب انداخت تا بتواند و پس از پرکردن آن شروع به بالا کشیدن دلو کرد فضل فرصت را مغتنم شمرد خنجر خود را به آرامی کشید و از پشت در بدن عمران فرو کرد. عمران رو برگرداند و قهقه های فضل را دید ، فضل درحالی که شروع کرده بود به غارت عمران به او گفت : چه فکر کردی ، فضل و غذای رایگان به کسی؟ ، حال وقت آن است که حق خویشتن را از تو بستانم
عمران با آنکه حال مناسبی نداشت از او به تعجب پرسید : کدام حق ؟
_حقی که از ما فقرا در دستان شما ثروتمندان است.در ضمن همین که شافعی هستی تو را کفایت می کند که مالت رابستانم و به قتلت برسانم. زیرا شما شافعیان مخالفت های بسیار و اتهاماتی واهی به ابن تیمیه زدید و او را به تهمتِ دروغین یعنی توهین به پیامبر توسط آن قاضی ملعون شامی زندانی کردید
فضل شالی که دور پیراهن عمران بود را گشت یک کیسه سکه بیشتر نیافت ، دوباره شروع به گشتن عمران کرد اما کیسه دیگری پیدا نکرد. دو طرف صورت عمران را محکم گرفت و دندانش را فشرد. سرش داد کشید و گفت : تو دو کیسه طلا داشتی اما من یکی از آن ها را پیدا کردم. کیسه دوم کجاست
ادامه دارد.
درباره این سایت