قسمت نهم
دختر زبان گشود :
یکباره احساس وجود کردم ، حس زندگی و زنده بودن رو به خوبی درک می کردم احساس می کردم که در امن ترین جای دنیا یعنی در رحم مادرم هر لحظه در حال شکل گرفتن بودم.
مدتی که گذشت صدا ها را هم می فهمیدم ، نه همه صداها اما بودند صداهایی که با گوشت و پوست احساس می کردم صدای آشنا چیزی یا کسی به نام مادر. اوایل به خوبی احساس می کردم که امید وعشقی که در قلب من موج میزد ریشه در امید و عشقی داره که مادرم در قلبش و با عواطفش به من منتقل می کرد . امید و عشقی که من رو هر روز تشنه تر به حیات و زندگی می کرد . صداها کم کم تغییر کرد. جنس کلمات عوض شد دیگه کلمات بار عشق و مهربانی نداشت بلکه می شنیدم که مردی منو بار اضافی می خوند مردی که حسی از درونم می گفت پدرته اما با این حال برام غریبه بود ، خیلی غریبه
نمی دونم چرا و چطور اما کم کم داشتم احساس می کردم که احساس و عاطفه مادرم نسبت من کم تر و کم تر می شد . داشت این اتفاق در من هم اثر می گذاشت مادرم کم کم داشت برای من غریبه می شد هر چه می گذشت احساس می کردم حس من به مادرم به حسی که به پدرم داشتم نزدیک و نزدیک تر می شد . سعی کردم که جلوی این فاصله افتادن رو بگیرم ، سعی کردم که با مادرم صحبت کنم تا اندازه فاصله که بین من و مادرم افتاده رو کم کنم اما هر چه کردم نشد. جریان داشت دقیقا عکس خواسته های من پیش می رفت هر چه جلو می رفت نه تنها فاصله کم تر نمی شد بلکه بیشتر و بیشتر هم می شد. بین خودم و مادرم سدی را احساس می کردم که نمی گذاشت حرفام رو به مادرم بزنم اون وقت نمی دونستم این سد چیه اما بعدها فهمیدم اون سد احساس و عاطفه بیش از حد مادرم به پدرم بود ، احساسی که حدش از حد قتل فرزندش و محرمات الهی هم بالاتر بود . اما حتی با این سد هم باز نا امید نشدم امیدوار بودم که مادرم دوباره با همون احساس قبلی به من نگاه کنه و آغوشش رو دوباره برای من باز کنه اما مادرم امیدم رو ناامید کرد . زمانی که مادرم داشت عمل سقط جنین رو انجام می داد فقط درد می کشیدم و چیز زیادی نمی فهمیدم . اما وقتی که به اینجا آومدم و اون اتفاق رو با چشم های خودم دیدم تازه متوجه شدم این دردها برای چی بوده
ادامه دارد
درباره این سایت