ادامه داستان:

_آن کیسه را در کاروانسرا برای تو و عبدالله گذاشتم چون فکر می کردم برگردن من حقی دارید

_آن احمق ، حقی از آن سکه ها ندارد اگر لازم باشد او را نیز مانند تو می کشم

فضل کمی از عمران دور شد.اما انگار چیزی را فراموش کرده باشد برگشت دست عمران را محکم گرفت و انگشتر را از دست او خارج کرد و گفت: انگشتری زیباست ، حیف است در دستان جنازه ای باقی بماند.

پس از آنکه حتی پیراهن عمران را از تن او بیرون در آورد و جز لباسی که مایه پوشش عمران بود هیچ بر او نگذاشت و بعد از آن تن نیمه جان عمران را داخل چاه انداخت.

((هنگامی که فضل همراه با عمران از کاروانسرا خارج شدند من بازگشتم تا اتاقم را که عمران در آن بود را مرتب کنم تا دیگر لازم نباشد امشب هم زیر نور ماه و همراه با سرمای جانسوز صحرا طی کنم کاسه ها را برداشتم و بر سر چاه کم عمق و قدیمی کاروانسرا رفتم. دلو را برداشتم و ظرف ها را شستم ، بازگشتم به اتاق تا ظرف ها را بر سرجایشان بگذارم که چشمم به یک کیسه سکه افتاد، یک کیسه سکه آن هم در اتاق من! تعجب کردم. آن را باز کردم، پر بود از سکه های طلا تعجبم بیشتر شد مقداری که با با خود اندیشدم به این نتیجه رسیدم که سکه ها از آن عمران است و احتمالا فراموش کرده است که آن را با خود ببرد اما از رفتن عمران و فضل ساعتی گذشته بود و آن ها از اینجا دور شده بودند . با خود گفتم می گذارم فضل برگردد آنگاه آن را به او می دهم تا به دست عمران برساند اما این مطلب که اگر فضل عمران را نیابد چه می شود؟ فکرم را مشوش کرده بود . تصمیم گرفتم که به دنبال آن دو بروم دو قرص نان که برایم باقی مانده بود را به همراه مشک کوچکی که شیر شبم را در آن نگاه داشته بودم در پارچه ای که با آن هیزم ها را جمع آوری می کردم ، گذاشته و به سوی آنان حرکت کردم حدود سه فرسخی که رفتم مغرب شد اما آبی همراه خود نیاورده بودم تا با آن وضو بگیرم. با آنکه سالی بود که به شهر نرفته بودم اما به یاد داشتم که در جلوتر چاهی است که آن زمان، آبی در دل خود داشت.پس تصمیم گرفتم نماز مغرب را تا رسیدن به آن عقب بیندازم. یک فرسخی را راه رفتم تا بدان چاه رسیدم. دلو داخل چاه افتاده بود. دلو را بالا کشیدم دست بر سطل آب زدم تا بر روی دستانم بریزم اما با چیزی عجیب برخوردم آب چاه به رنگی سرخ در آمده بود نگاهی به چاه انداختم مردی را در چاه دیدم. نمی دانستم که زنده است یا که نه، جانش را از دست داده طنابی که بر پایه چوبی بود را امتحان کردم و هنگامی که از استحکام آن اطمینان یافتم خود را به آن اویزان کردم . به پائین که رسیدم تعجب کردم آن شخصی که خون از او جاری بود کسی نبود جز عمران دستم را بر زیر گلوی او قرار دادم و نبض او را گرفتم کند شده بود اما همچنان می زد باخود اندیشیدم که چگونه او را بالا بکشم در حالی که کسی هم در این منطقه وجود ندارد تا بخواهم از او یاری بجویم. فکری کردم.گره طناب را از دور دلو باز کردم خواستم آن را بر دور کمر عمران ببندم اما طناب چندان بزرگ نبود به ناچا دو دست او را با طناب محکم بستم سپس ابتدا خود از طناب بالا رفتم و از چاه بیرون آمدم آنگاه تمام توانم را گذاشتم تا عمران را از چاه بیرون بکشم اما در میانه راه طناب از دستانم سر خورد و عمران افتاد، بار دیگر تلاش کردم بازهم نشد همچین چندبار دیگر تصمیم گرفتم طناب را مرحله به مرحله بالا بیاورم اما چون این روش مقداری طول می کشید و روی زخم عمران باز بود ابتدا پارچه ای که هیزم های خود را در آن می دادم و اکنون نان و مشکی که شیر در آن بود را باز کردم پارچه بزرگ بود نیمی از آن را با دندان پاره کردم و با نیم دیگر باز نان و مشک شیر را بستم و سپس درون چاه رفته زخم او را بستم و باز بالا آمدم تا کار خود را با همان روش چندمرحله ای که گفتم آغاز کنم یعنی به این صورت که مقداری طناب را بالا می کشیدم و سپس آن را بر روی هم جمع می کردم و طناب مقداری کوچکتر می شد و آن را گره ای میزدم سپس آن مقدار از طنابی که دو لایه و گره خرده بود را دور چوب می گرداندم و باز بر طناب گره می زدم با این روش ده باری طول کشید تا توانستم در انتها عمران را بالا بکشم.

ادامه دارد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

... پایگاه اطلاع رسانی شهرداری هشت بندی طراحی سایت، سئو، طراحی فروشگاه اینترنتی سلامت و زيبايي دنياي سيم کارت هاي دايمي اخبار و حواشی حوزه دندانپزشکی رنگین کمان سوالات هنر در خانه 2 رشته مدیریت خانواده دوراندیش Samuel