ادامه داستان:
_کاسه خالی شد صبر کن تا مقداری دیگر شیر و نان برایت بیاورم.
کاسه را گرفت و از آن اتاق نیمه خرابه خارج شد صدایش را می شنیدم که با کسی سخن می گفت
_عبدالله تو تنها هزینه روزی یکبار شیر این شتر را به من داده ای و خوب، آن راهم که دریافت کردی
_باشد بیشتر تر می دهم هزینه دو کاسه دیگر را
_من نیازی به دارایی تو ندارم،یک درهم تو من را از دو کاسه شیر این شتر محروم سازد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم ، این شتر هم به آن اندازه که می گویی شیر ندارد
_دوبرابر آن را می دهم
چون این صدا ها را شنیدم دست بر دیوار نهادم و خود را از اتاق بیرون کشاندم عبدالله را دیدم که داشت با جوان درشت اندامی سخن می گفت من دستی بر زیر شال خود بردم و یک سکه طلا درآوردم به او گفتم : بیا این یک سکه را بگیر در عوض آن دو کاسه شیر
سریع جلو آمد، سکه را گرفت و گفت : حالا این شده معامله منصفانه بیا عبدالله این شتر و این هم تو! اما برای نان باید هزینه ای جداگانه بپردازید وگرنه عبدالله تا دو روز دیگر که من راهی شهر می شود گرسنه می ماند
سکه دیگر از زیر شال درآوردم و در دستانم قرارداده و آن را نزدیک دست او بردم. با خوشحالی دستش را به سمت سکه دراز کرد اما من دستم را عقب کشیدم و به او گفتم : یک کاسه شیر و یک نان اضافه هم باید بدهی
_شتر برای امروز دیگر شیری ندارد که بتوانم آن را بفروشم
_برای امروز نمی خواهم، برای فردا قبول است؟
_ قبول
عبدالله مرا بجای خویش بازگردانند و شیر که از شتر گرفته بود را با مقداری نان برایم آورد از او پرسیدم: این جوان که تو از او درخواست شیر و نان کردی کیست؟
_فضل است ، همان رفیقی که گفتم
_تو را چه رفاقتی است با این جوان دنیا پرست
_آنگونه هم که می نماید نیست او کمک های زیادی به من می کند فقط کمی مال دوست است.البته حق هم دارد کار او در شهر گدایی است و گداها هم مال دوست هستند دیگر
_مثلا چه کمکی ؟
_ او هر هفته هیزم های مرا همراه خود به شهر می برد و برایم می فروشد.))
ادامه دارد.
درباره این سایت