قسمت ششم

تعجب کردم فکر کردم داره شوخی می کنه بهش گفتم : چی ؟

_ گفتم باید بچه رو سقط کنی

ابروهام رو تو هم کردم و گفتم : اصلا شوخی جالبی نیست

_ شوخی کدومه؟ می گم باید بچه رو بندازی

_چرا اونوقت؟

_چرا نداره گفتم باید بندازیش بگو چشم اینقدرهم منو کلافه نکن

_ من اینکار رو نمی کنم

عصبانی شده بود خیلی کم می شد اینجوری بشه . اما حالا یکی از همون خیلی کم ها پیش آومده بود با صدای بلند بهم گفت : غلط می کنی اینکار رو نمی کنی

درگیری کلامی بینمون بالا گرفت به حدی که دیگه نتونستم تحمل کنم راهمو جدا کردم یه تاکسی گرفتم و خودم رو روسوندم به خونه اولش فکر می کرد قضیه رو بیخال میشه اما بیخیال نشد تمام وقت هایی که توی خونه بود همین حرفاشو تکرا می کرد ول کن ماجرا گفت چند باری هم کارمون به دعوا و درگیری کلامی کشید اما دفعه آخر کار از این هم بالاتر رفت عصبانی شد و کتکم زد منم از خونه بیرون زدم.

 طرف های ساعت ده ، یازده شب بود نمی دونستم برگردم خونه یا نه ؟تصمیم گرفتم بر نگردم و برم خونه پدر و مادرم  تلفنم همراهم بود یک تاکسی آنلاین گرفتم . سوار تاکسی که شدم راننده از سر و وضع ام متوجه شد که کتک خوردم پرسید : آبجی چی شده ؟ چرا سر و صورتتون خونی ؟ نکنه خدای نکرده کسی مزاحمتون شده ؟

حالم خوش نبود و حال و حوصله جواب دادنم نداشتم . نمی دونم فکر کرد نشنیدم یا اینکه فضولیش گل کرده بود یکبار دیگه پرسید منم نه گذاشتم نه برداشتم بهش گفتم :فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه ؟ اشتباه می گم؟

جواب نداد ، تا وقتی هم که رسیدیم حرفی نزد وقتی پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم پدرم پرسید : بفرمائید؟

حالم خوش نبود بغض گلوم رو گرفته بود اما خودم رو جمع کردم گفتم : مینام پدرجان در رو باز می کنی؟

وقتی رفتم داخل پدر و مادرم تعجب کردند پدرم پرسید: کی این بلا رو سرت آورده ؟

ادامه دارد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Robert tasisatcity گاتاهای | بزرگترین مرجع شعر دانلود پایان نامه - تحقیق- مقاله - پروژه Elijah Kirk کانون تبلیغاتی بهنما | 28426529 021 NAQIBARCHITECT.IR@GMAIL.COM حسابداری با پایتون صندوقچه کودکی